خانواده ی مهربان!

ساخت وبلاگ

سلوووم

اقا جاتون خالی امامزاده داوود خییییییلی خوش گذشت

خییییییلی!

به جزاینکه بابا الکی استرس وارد کرد همه چی خوب بود!

تمام مسیر تو ماشین بچه ها رقصیدن کلی حال داد!

یه دوستی هم دارم که افغانیه اسمش بهاره با مامانش و ابجیش

تو محل کار قبلیم کار میکنن اونجا کلی باهم دوست شده بودیم خیلی ادمای خوب

و خونگرمین مخصوصا مامانش که مهربونی از چشماش میباره!

خلاصه اوناهم اومده بودن!

فاطی هم که عشق منه اصن تا ماشین وارد جاده شد اروم باخودش گفت

اخییش از دست مهران راحت شدم!

من شنیدم....

پ.ن:راستی دیروز اینجا یه ساله شد!

تولدت مبارک خونه مجازی من!

طفلکی خیلی شوهرش اذیتش میکنه.

تواونجا سونیا بایکی دیگه از دوستام راه میرفت منم بافاطی!کلااز هم

جدا نمیشدیم!داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم یهو دیدم چشاش پراز اشک

شد میگم چی شد؟؟

میگه امروزم تموم میشه تو میری دوباره !

الهی بمیرم واسش که اینقدر تنهاس که به یکی مثل من دل بسته.

بغلش کردم میگم خل و چل بازم قرار میذاریم میریم بیرون خب

خلاصه الکی زدم به خنده و شوخی که گریه نکنه

با شوهرش دیشب دعواش شده بود شوهرش ظرف اسپری و پرت کرده بود

سمتش و کمرش کبود شده بود و درد میکرد....

چقدر بعضی از مردا نامردن..

کلی تو بازاچه چرخیدیم و سونیا انگشتر و گوشواره و یه دستبند و انگشتر ستشو

گرفت منم فقط یه دستبند مرغ امین گرفتم!

یه مجسمه خنده و گریه هم خریدیم!عین همونو من و شایان زمان بچگیمون

داشتیم من خنده بودم شایان گریه!

شهربازیشم رفتیم سوار تاب زنجیری شدیم خییییلی خوب بودا!!

بعدش فاطی میخواست سوار یه سر سره که تازه وصل کردن و بغل دره هم

هست و خیلی خطرناکه بشه که من نذاشتم!

سونیاهم حسابی با یکی از دوستام صمیمی شده بود و کلا بااون میچرخید!

وقت ناهارم ما و چندتا دیگه از بچه ها رفتیم تو حیاط حرم زیرانداز پهن کردیم و

دسته جمعی ناهار خوردیم بعدش دوباره رفتیم بازار!!!

ساعت 5هم رفتیم سوار ماشین شدیم و 8هم رسیدیم خونه!

خلاصه که روز خوبی بود و همه چی خوب بود!

فرداش از خستگی داشتم میمردم سرکار !اصن اییینقدر پاهام درد میکرد که به زور

تا ساعت 6 پشت چرخ نشستم!

این چندروزم مامانینا چندتا مغازه پیدا کردن خیییلی گرون بودن

اجاره شون خیلی بالا بود اصن  حالا دوسه روز بود که میرفتن دنبال کارای اخر

معافیت شایان زیاد دنبال مغازه نبودن ولی از فردا دوباره میگردن

دوتا پیدا کردیم که احتمالا یکیشو میگیریم دعا کنید که جور شه.

سرکارم از یکشنبه گفتم که نمیخوام تا اخر هفته بیام که صاحب کار گفت

اینجوری نمیشه که باید بمونی تا چرخکار پیدا کنیم گفتم تا ده روز میتونم بمونم

میگفت نه باید تا اخر شهریور بمونی که گفتم اصن نمیشه فقط ده روز میتونم

اییینقدر خوشحالم میخوام ازاونجا دربیام که حد نداره به خدا!

این هفته هم زودتر تموم شه راحت شم من!

راستی یه موضوعی هس که من تاحالا اینجا در موردش چیزی ننوشتم

یه اقایی هس که من باهاش درارتباطم ولی خیلی محترمانه و در حد

مسائل کاریو یه احوالپرسی معمولی

حالا این به من پیشنهاد داه که باهم بیشتر اشنا شیم واسه ازدواج

راستش من زیاد صمیمی نشدم باهاش هربارم خودش پی ام داده

الان دوباره میگه باهم بریم بیرون و دقیقه نود خودش کنسل میکنه

بار دومش واسه امروز بود سه روز پیش پیام داد وخواست جمعه رو باهاش برم بیرون

الان دیشب ساعت 1 نصفه شب انلاین شده و پی ام داده که اره من گردنم

گرفته و حالم بده ومعذرت خواهی کرده و گفته یه روز دیگه بریم بیرون!

خیلی اعصابمو خورد کرده ولی چون خیلی ادم محترم و با شخصیتیه

نمیتونم چیزی بهش بگم حالا به نظر شما من باید چیکار کنم؟

ولی اینو میدونم که دیگه به هیچ وجه قبول نمیکنم باهاش قرار بذارم

خلاصه این اقا شده یه علامت سوال واسه من

اووووف مامان همین الان صدام کرد و نشستن خودشو بابا

نقشه کشیدن که یه اتاق از طبقه پایین و بدن به من و هالم مامان برداره

مغازه خودشو پس بده.....

واقعا نمیدونم این خانواده من چشون شده؟

فقط میخوان من بشینم تو خونه و پامو ازخونه بیرون نذارم

الان دارن میگن اره مغازه تو خیابون امنیت نداره

خب بابا بفهمید الان من دارم تو یه سوله جون میکنم اونجا چطور امنیت داره که

منو میفرسید....

گفتم حالا باید فکر کنم البته فکر کردن نداره من دوس ندارم تو خونه کار کنم

ولی جلو بابا روم نشد مستقیم بگم ولی به مامان میگم که نمیخوام

چون مستاجر پایین میخواد بره مامان شدیدا سعی داره من پولمو بدم بهشون

و پایین و اجاره کنم انگار فقط تو فکر حل مشکلات خودشه

...

 

م.ر .ت.ض.ی...
ما را در سایت م.ر .ت.ض.ی دنبال می کنید

برچسب : خانواده ی مهربان,هم خانواده ی مهربان, نویسنده : 2khayatbashie بازدید : 208 تاريخ : يکشنبه 18 مهر 1395 ساعت: 19:18